دوست ها را دوست مي دارم و دوست داشتن ها را نيز...

دوستي ها و آدمهايش مرا به ورق زدن صفحات  زندگي ام مي كشاند!

اولين دوستي كه داشتم آرمين نامي بود، پسري پر سر و صدا و بازيگوش و البته دوست داشتني! پسر همسايه مان بود‌،‌ مهدمان هم يكجا بود ، با هم مي رفتيم و مي آمديم و ... و دوست بوديم!

بعد او در ْآمادگي دوست ديگري داشتم و بعد .... در دبستان يك نفر بود كه به واسطه دوستي و همكاري مادرهامون روح هاي كوچيكمون به هم وصل شدند...وقتي خواستيم برويم راهنمايي قرار شد در مدارس جدايي ثبت نام كنيم و چه گريه ها كه سر نداديم. غمبرك گرفته بوديم ، فكر مي كرديم اگر جدا شويم بدبخت ميشويم...جدا شديم ، بي آنكه بدبخت شويم !

در سه سال راهنمايي با فردي دوست شدم كه شديد پاك و معصوم بود و دوست داشتني...در بدو ورود به راهنمايي گمان مي كردم بهتر از دوست قبلي ام پيدا نمي كنم ، غافل از اين كه دوست راهنماييي ام بسي به از قبلي بود و موثرتر بر من! با او خيلي انس گرفتم و تاثير ها و تاثرها كه داشتيم....تا آخرين روز كه باز همان ماجراي قبلي!

تازه اين بار بيشتر باور داشتم كه محال ممكن است بهتر از او گيرم بيايد. و باز جدا شديم ، چون مجبور بوديم! مثل هميشه هاي ديگركه دنيا مجبورت مي كند كاري كني كه ....

در اول دبيرستان شخص ديگري آمد و باز صميمي شديم و باز او بهترين بود برايم...اما دوستيمان كوتاه بود چون در سال دوم رشته هامان جدايمان كرد، باز جدايي و باور قبلي من...اما همان جا شخص جديدي وارد شد كه بي نظير بود...هم سن بوديم اما باور دارم سالها از من بزرگتر بود...و مرا هم با خودش بزرگ كرد...ولي او هم در اواسط سال سوم رفت و مرا تنها گذاشت...او رفت ولي قبل از رفتنش دست مرا در دست دوستي دوست ديگري گذاشت كه از آن روز تا امروز دوستي مان پررنگ و پررنگتر شده....و با او نوع جديدي از رابطه شكل گرفت و البته پايدار ماند...دو نفر ديگر هم در سال سوم رابطه عميقي برايم ساختند و خاطره هايي دل نشين...اما آنها هم...

داستاني برايم تكرار شده بود و آن اين كه هميشه در تغيير دوستهايم ناراحت بودم كه اين بهترين است ولي خدا بعد او بهترين ها را باز نصيبم مي كرد...براي همين در آغاز دانشگاهم منتظر بودم...و باز داستان تكرار شد!

اين روزها  دوستاني دارم چون گوهر! و درخشش را در درون و برون تك تكشان مي بينم و لذت محض مي برم از بودن با آن جواهرها ! و از نوري كه در سايه تلالوي وجود آنها مي گيرم! اين روزها دوستاني دارم چون بلور! شفاف و پاك و گران قيمت! و بر خلاف گذشته ديگر يك نفر نيست ، كه يك نفرهاي قبلي ، چندين و چند نفر شده اند....كه شايد به اقتضاي سن باشد و يا به خاطر لطف بي انتهاي خدايم كه بنده هاي خوبش را يكجا سر راهم قرار داده! به هر جهت كه باشد....شيرين است...غير قابل توصيف!

و بر خلاف قبل ، ديگر باور ندارم كه با گذر زمان دوستانم بهتر از قبلي ها شده اند كه اين عين بي انصافيست! دوستان من تك تك در عرصه خودشان برايم بهترين بودند و خدا به من هميشه بهترين ها را داده و خواهد داد! و پي برده ام تمام جبر هايي كه دنيا برايمان دارد و اتفاق هايي كه در زندگي مي افتد حكمتي دارد ، حتي جدا شدن هاي تلخ!

آدمهايي كه الآن دوستان من اند ، ديگر به مدرسه يا دانشگاه محدود نمي شوند ، و نه به رشته ام ، و نه به جنسيتم ، و نه به علايقم ، و نه به ....به هيچ چيز محدود نمي شوند!

به قول دوست عزيزي همه انسان ها قابليت دوست داشتن دارند و مي توان همه را دوست داشت! بي خساست به خرج دادن! و حرفش را باور دارم ، چرا كه در همه مان يك روح واحد هست كه به هم جذبمان مي كند و ربطمان مي دهد...و واي به حال آنهايي كه اين روح الهي را در خود كشته باشند و قابليت دوست داشتن را از خود گرفته باشند!

خوشحالم كه در تك تك دوستان و عزيزانم جريان پر حيات اين روح ملكوتي را مي بينم!

        

                                                    خدا را بي حد شكر!!!!