زردی پاییزم را چال میکنم زیر این همه سپیدی زمستان

گاهی بعضی چیزها خیلی عجیب می شود مثلا ماجرای پاییز امسال من!

در پاییز امسال سه تا از بزرگ ترین خواسته های زندگی ام که چند سال بود که درشان ناکام شده بودم و بسییییییییییییییییییییییار هم مهم بودند و در زندگی ام تاثیر گذار، برایم به وقوع پیوست و هر کس جای من باشد قاعدتا این پاییز می شود بهترین و شیرین ترین پاییز زندگی اش اما نمی دانم چرا از همان اولش دوست داشتم زودتر تمام شود... و البته یکی از بزرگ ترین ترس های زندگی ام هم در همین پاییز رخ داد و هیچ تجربه ی خوبی نبود؛ اتفاقی که سالها از احتمال وقوعش بترسی و بعد در یک لحظه با تمام عینینتش رو به رویت بایستد... آذر این پاییز هم که تنش از شب و روزش می ریخت و به اندازه ی همه ی عمرم از تکنیک های مدیریت استرس کمک گرفتم ولی با این وجود آی فرسوده شدم....

اما هنوز هم نمی فهمم چرا از اولش در انتظار پایان یافتنش بودم . پاییز امسال انقدری خوبی داشت که برایم از بعد خوبی اش ماندگار شود اما یاد تنشش برایم ماندگار شد....

هر چه بود خیلی خوشحالم که امروز روز آخر آن است... روزی که از اولش در انتظارش بودم...

شاید یلدای امشب طعم دیگری برایم داشته باشد... طعم رهایی....

سر  ِ بابا

چند وقت پیش خواهرزاده ام، همان دخمل ۴ ساله ی مان، مریض شده بود و چند روزی خانه ی ما بود. القضا در همان ایام بابایش هم ماموریت رفت و ۲/۳ روزی بابایش را ندید. شب آخرش هم شوهرخواهرم به خاطر وسایلش مجبور شد برود خانه ی خودشان و این دخترک آن شب هم بابایش را دل سیر ندید و وقت نشد مثل همیشه بازی کنند...

داشتیم با هم در لپ تاپ نقاشی می کشیدیم، نقاشی اعضای خانواده، یک بچه با یک پدر و یک مادر. بچه و مادر را که کشیدم نوبت به پدر شد، قامت و گردی صورتش را کشیده بودم و می خواستم چشم و ابرویش را بگذارم که دخملی گفت: نه خاله صورت بابا را نکش، من دلم تنگش میشه. من هم فکر کردم دارد خودش را لوس می کند و بحث را عوض کردم و به حرفش توجهی نکردم. نقاشی که تمام شد یک ایرادهایی داشت که باید با بزرگ کردن تصویر رفع می کردیمشان؛ وقتی زوم کردم، صورت پدر و مادر در صفحه بزرگ شد، دخملی یکهو در حالی که سریع با دستش چشمهایش را پوشاند با لحن پر از بغضی گفت: خاله تو رو خدا صورت بابا رو بفرست اونور که من نبینم... ببینمش گریه ام می گیره... تازه فهمیدم حرف هایش چه قدر جدی بود...

فقط یک نقاشی بود، آن هم در کامپیوتر، نقاشش هم من بودم که نقاشی اش هیچ خوب نیست و آن تصویر هیچ شباهتی با بابایش نداشت، تازه فقط ۲/۳روز بابایش را ندیده بود، در آن مدت هم یک بار هر چند کوتاه دیده بود و بازی کوتاهی کرده بودند، در تمام این مدت هم سرش به هزار جور بازی گرم بود، تازه هیچ کس هم از گل نازک تر بهش نمی گفت؛ اما دل من بدجور خالی شد...

آخر یک دخترکی هم بود که وقتی بابایش نبود کلی سیلی خورد.... که بعد از کلی فراغ و زجر و سختی و تازیانه خوردن و تنهایی و اسارت سر بابایش را جلویش گذاشته بودند... آن هم سر زخمی و مجروح بابایش را...

یزید می دانست که دختر نمی تواند... آخر یک دختر ۳ ساله در بهترین حالت جسمی و روحی هم نمی تواند سر مجروح و بریده ی بابایش را در بغل بگیرد و قالب تهی نکند... آخر همه می دانند که یک دختر نمی تواند...

بزرگ بانوی من

دلم می خواست امشب مطلبی برایتان بنویسم بزرگ بانوی من!

اما هر چه کردم هیچ نتوانستم... هر چه خواستم بنویسم دیدم خیلی کوچک است در برابر بزرگی شما....

فقط همین که نمیدانم چه طور تشکر کنم که حقش ادا شود... که در محرم امسال دلم را به نامتان گره زدید...

کاش نگذارم هیچ وقت از زندگی ام دور شوید...

برایم دعا کنید بزرگ بانوی من!

حال برفی

دیشب التماس ذهنم را میکردم که آرام بگیرد، به هجوم افکارم التماس میکردم بگذارند بخوابم، ذهن وحشی ام هیچ رقمه رام نمیشد، صبح زود باید بیدار می شدم و هی زمزمه میکردم که باید دردها را رها کنم که باید صبر کنم که نباید تسلیم این همه فشار شوم ؛ نمیدانم کجایش بود که چشم هایم بسته شد و خوابم برد...

صبح که بیدار شدم و پریدم ساعت را که داشت تو سر خودش میزد خاموش کنم، احساس کردم بیرون را یک هاله گرفته،  آرام پرده را کنار زدم و ماتم برد! زمین جلوی خانه سرتاسر سفید شده بود و من یک لحظه دلم خواست همه ی سیاهی فکرهایم را با سپیدی این همه برف پاک کنم... یک نفس عمیق کشیدم و احساس کردم حیات در رگهایم جاری شد، با یک دنیا شور و هیجان رفتم انباری و چکمه هایم را برداشتم و لباس گرم پوشیدم و چتر به دست راهی دانشگاه شدم تمام کوچه سفید بود و آسمان پر ازدانه های ریز برف چترم را بستم و داخل کیف گذاشتم و  خودم را به دست دانه های آسمان سپردم . شیفته ی چادرم می شوم وقتی میشود چادرمشکی خالدار وقتی خال های سفید سراسرش را می پوشاند...

آرام آرام قدم برداشتم و برف تا بالای مچ پایم را در بر گرفت، عاشق راه رفتن در این شرایطم وقتی زمین لیزه و احتمال سر خوردن هست و باید کوتاه کوتاه قدم برداری و محکم پاهایت را به زمین بزنی و هر چه قدر هم که عجله داشته باشی و کلاست دیر شده باشد،  باید با نهایت طمانینه و آرامش قدم بزنی و آن وقت که قدم هایت یواش و آهسته شد ناخواسته سرعت جریان فکرت هم یواش می شود و تو می توانی در آغوش برف کمی،  فقط کمی استراحت کنی...

زمین پر بود ازجای پا و چه قدر لذت بخشه وقتی تلاش میکنی جای پای جدیدی خلق کنی مخصوص خودت و شده زیگ زاگ راه بروی تا برف های دست نخورده را صاحب شوی...

و با دست تمام برف های  درخت های کنار خیابان را میریختم و با ریخته شدن آنها انگار همه ی تنش ها و خستگی هایم می ریخت و من رها و رهاتر می شدم...

روی برف ها با انگشت هایم می نوشتم و رد می شدم و برایم نگاه ها مهم نبود... کودکانه با برف ها حرکت میکردم و بهشان لبخند می زدم....

و با خود زمزمه میکردم : چو برف ِ درهوااا من        رها رها رهااا من...

 پ.ن: خدایا شکرت که برفت را کردی بهانه ای برای آرام کردن ذهن بی قرارم!

خواستگار طلبه

امروز برای چندمین بار در زندگی ام خواستگار طلبه برایم مطرح شد و من باز هم مثل همیشه این توفیق را از دست دادم... یادم هست اولین باری که بحث جدی ازدواج با روحانی برایم پیش آمد سال دوم دانشگاه بودم و خیلی محکم گفتم نه من نمی تونم و تمام.... دفعه ی بعدترش ۲ سال بعدش بود به گمانم که من اصلا شرایط ازدواج نداشتم اما یادم هست وقتی حرفش پیش آمد این بار به آن محکمی نگفتم نه و کمی تردید کردم چون خیلی به نسبت سال دوم دانشگاهم تغییر کرده بودم،  هم بدم نمی آمد هم از مسئولیتش می ترسیدم اما به هر حال آن بار هم همان جا قضیه تمام شد... اما امروز وقتی یک مورد مشابه دیگر مطرح شد با حسرت خیلی تلخی جواب منفی دادم... چون دیگر فهمیده ام زندگی با یک طلبه یعنی یک فرصت خیلی بزرگ... یعنی یک اتفاق خیلی خوب... یعنی یک بهانه برای پیاده کردن تمام و کمال دین در زندگی... ولی علی رغم همه ی میل و اشتیاق درونی خودم برای یک زندگی به سبک طلبگی باید به خاطر عدم وجود چنین اشتیاقی در خانواده ام و عدم پذیرش ایشان برای همیشه با این تمایل خداحافظی کنم!

اما دو تا کار می توانم انجام  بدهم:

 یکی دعا برای همه ی طلبه ها و روحانی ها و خانواده های شان که بهترین زندگی رو در دنیا و آخرت خدا برای شان رقم بزند

و دو این که از خدا بخواهم همسرم را کسی قرار بدهد که خصوصیت ها و ویژگی های یک طلبه ی واقعی را داشته باشد

آمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین

پ.ن۱: البته باور دارم همون طور که آدمها برای روحانی شدن انتخاب می شوند و به هر کسی چنین فرصتی داده نمیشود به همه ی خانمها هم توفیق زندگی با یک روحانی داده نمی شود و آنها هم انتخاب شده هستند.

پ.ن۲: منظور من در این پست از طلبه و روحانی قطعا آن دسته از افرادی است که رفتار و زندگی شان دقیقا در شان لباس و نام شان است که البته کم هم نیستند و امیدوارم خدا به وجودشون و به تعدادشون برکت روزافزون بده.

حرف مردم

یکی از نزدیکانم کمی دیرتر از هم سن هایش در فامیل ازدواج کرد یعنی وقتی ازدواج کرد ۲۹ سالش بود در دوران  قبل از ازدواجش خیلی حرف ها شنید و خیلی اذیت ها شد اما به خاطر اینکه صرفا ازدواج کند ازدواج نکرد و انقدر صبر کرد تا یک انسان واقعی سر راهش قرار گرفت و ازدواج کرد...

یکی از اقواممان دردوران مجردی ـ همین تازه عروس خودش را کشت انقدر که تیکه و کنایه و متلک حواله کرد و در هر دیداری انگار اگر با حرف هایش دل نمی شکست دیدارشان قبول نمیشد! اصلا یک جوری تیکه می انداخت که انگار ازدواج یک دختر دست خودشه! ما پیش خودمون میگفتیم این قوم و خویش حتما از روی محبتش است که انقدر روی این موضوع متمرکزه و انقدر مشتاق ازدواج ایشونه که هی میره و برمیگرده تیکه ای در این باب می پراند! 

تا اینکه ایشون ازدواج کردند و مثل همه ی ازدواج ها و اتفاق های خوب دیگر همه ی اقوام و دوستان تبریک گفتند و کلی تماس های تلفنی بود که برقرار میشد و ابراز خوشحالی و شادمانی و تبریک و آرزوی خوشبختی و ... اما تماس که هیچی دریغ از یک اسمس از طرف اون بنده خدای تیکه پران!!! یعنی حتی یک بار هم تبریک نگفت!!!! حتی یک بار!

این را گفتم برای خیلی دوستان که در وضع های مشابهی هستند! برای تو دوست عزیزم که کلافه ی حرف و نگاه مردمی! مردمی که حتی اگر نسبت قوم و خویشی نزدیک هم باهات دارند و دوستشان داری و شاید دوستت هم دارند اما فقط با نیش زبانشان به سختی روزهای سختی ات اضافه می کنند و شاید وقتی این روزها تمام شد مثل این فامیل ما دیگر فراموش کنند چه قدر روحت را آزردند و حتی از زبانشان برای یک آرزوی صرف خوشبختی هم برای تو استفاده نکنند. واقعا حیف نیست که پریشانی حالمون را به خاطر چنین افرادی مضاعف کنیم؟

 

از پست معجزه به بعد هر روز کلی مطلب داشتم برای نوشتن و تجدید آپ، کلی حرف داشتم از روزهایی که گذشت و دارد می گذرد اما هیچ زمانی برای نوشتن نداشتم. روز جمعه هم شاید فقط در حد یک دقیقه وقت شد برای آپ کردن مطلب هوای دل که اگه در اون زمان نمی نوشتم هدر میشد.

خواستم بگویم وقتی وقت آپ کردن ندارم، آن هم در روزهایی که فشار ها و تنش های زندگی همه یکجا جمع شده اند و شب ور روز آذر ماهم در التماس خداست که تاب بیاورم و فرجی شود، قاعدتا نمیرسم به وبلاگ بیشتر دوستان سر بزنم و آنهایی را هم که میرسم خاموش می خوانم. این را نوشتم برای دوستانی که کامنت می گذارند و گله میکنند که بدانند در سخت ترین روزهای زندگی خیلی نمی شود روال زندگی مثل همیشه باشد.

این روزها در میان دعاهایتان دعایم کنید.

هوای دل

دود این شهر مرا از نفس انداخته است

 به هوای حرم کرب و بلا محتاجم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: منبعش را پیدا نکردم!

معجزه

معجزه یعنی دستان کوچک یک دختر سه ساله که  بزرگ ترین گره ها را باز می کند...

خدایا شکرت که معجزه ها را دیدم... با چشم های خودم... خدایا شکرت که فهمیدم دختر حسینت چه قدرتی دارد حتی اگر سنش خیلی کم باشد... خدایا شکرت که در دو شب متوالی باب الحوائجی رقیه(س) را نشانم دادی...

هنوز مبهوت معجزه ی دیشب بودم و داشتم اثر دستان رقیه(س) را درش باور میکردم که امشب به معجزه ای بزرگتر بیشتر به یقینم رساندی....

خدایا هیچ وقت این نعمت را ازمان نگیر...

 

معرفی1

یک وقت هایی در این دنیای مجازی آدم هایی را می بینم که امید را در تک تک سلول های وجودی ام زنده می کنند... که وقتی نوشته های شان را می خوانم به خودم و کشورم می بالم که چه جوون هایی داریم تو کشورمون... فکر می کنم چه قدر ثروتنمندیم و چه قدرتی داریم تا امثال اینها رو داریم...

این جور آدم ها خیلی زیادند و خدا رو شکر این روزها در فضای مجازی زیاد می بینمشان...

یکی شون را وقتی می خواندم لذت محض می بردم چون حرف دلم را به وضوح در این پستش میزد...

دوست داشتید بخوانید.

پ. ن: تصمیم دارم لینک وبلاگ ها یا پست هایی که خیلی حرف دلم هستند و یکی دیگه تو وبلاگش نوشته رو در قطع و وصل بگذارم. پست های با عنوان معرفی از این جور پست هاست.

یا مهدی ادرکنی

احساس خفگی دارم... نفسم تنگ می شود از مظلومیت و غربت امام حیّم...

انقدر تنگ که نمی توانم توضیح بیشتری دهم که چرا....

فقط همین را می دانم که دلم می خواهد بکشمشان... وهابی ها را....

یا ابالفضل

وقتی همه ی وجودم  فریاد می زند:

یا اخ الزینب....

پسرک

نشسته بودم پای لپ تاب گرامی و تند تند دل نوشته ای تایپ میکردم و تند و تند تر اشک میریختم، از قضا به تکه ای از حرف های دل رسیده بودم که محرمانه تر بود، همان لحظه پسرک دردانه سرو کله اش پیدا شد و مبهوت اشک های ما به کنارمان نشست و به در و دیوار می نگریست که سر ما را شیره بمالد که نمی خواند مثلا!!!!! ما هم دیدیم چاره ای نیست صفحه را آوردیم اندکی پایین تر و تایپ کردیم: اگر فضول خانی اینجا ننشسته بود حرف ها بسیار بود...

یکهو جوش آورد و خودش را لو داد و هجومی برد بر صفحه ی کیبورد که: حرف هایش را جدی نگیرید تمرکزش شکسته قاطی کرده ...

و هر چه در گوشش خواندیم رشته ی پاره شده ی افکارمان را رها کند تا دوباره سر و سامان دهیم افاقه نکرد، باز به حربه ی قبلی پناه برده و نوشتیم: حیف و صد حیف که فضول خان از جایش تکان نمی خورد و نیاز به کوفت و کوب دارد طفلک....

و قهقهه کنان فرار بود که بر قرار شد!

پیش خودم فکر میکنم آیا این صمیمتی که این روزها بینمان هست با این غوغای محبت متقابل مان تا سالهای بزرگی اش برقرار می ماند؟ و دلم آب می شود از تصور پسرک در سالهای جوانی اش که همین طور با هم صمیمی و شاد و یکرنگ باشیم...

حرم

امشب دلم یکهو یک جوری شد... یه لحظه همه ی دلم پر کشید برای دو حرم...

 اولی که همان زمینی است که این روزها نامش را زیاد می شنویم همانی که دلم برایش بدجور کنده شده و هر روز که صبح می شود منتظرم نامم را جز زائرینش ببینم و عطش بوسیدن خاک کربلا تمام وجودم را پر کرده..

و اما دومی اش... یکهو ترسیدم تا مجردم نروم حرم امام رضا.... نمیدونم چرا یهویی انقدر ترسیدم اما این ترس انقدری بود که صورتم را خیس کند... دلم میخواهد به زودی زود طلبیده شوم تا بروم... تا مجردم بروم و یک شب را تا سحر در صحن ها فقط با امام رئوفم باشم...

صلی الله علی باکین الحسین

میگوید حسین اشک نمی خواهد اندیشه می خواهد!!!!!!

و من می اندیشم که کدامین اندیشه تاب نَگِریستن بر آلام حسین را دارد؟!!

منقول از علیرضا لطفی:

عزیزی پیامکی برایم ارسال نمود که:
«محرم ماه بالیدن است نه نالیدن، بساطش آموزه است نه موزه، تمرین خوب نگریستن است نه خوب گریستن، نماد شعور مذهب است تا شور مذهب، منتظران مهدی به هوش باشید ، حسین را منتظرانش کشتند.»
در پاسخ او نوشتم: چنین نیست. محرم هم ماه بالیدن است و هم نالیدن. آنانی باید برخویش ببالند که راه او را دنبالند و آنانی باید بنالند که خلاف مسیرش در زوالند. باید به حسینی شدن خویش بالید و تا از نالیدن خبری نباشد بالیدن کجا جلوه نماید؟ آری بالیدن در محرّم به خداوند اختصاص دارد که در برابر فرشتگان به خلقت خویش بالید و «فتبارک الله احسن الخالقین» را با آفرینش حماسه سیدالشهدا علیه السلام به رخ فرشتگان ملامتگر کشید و گفت این همان اسرار و علمی است که در ابتدای خلقت انسان به شما عرضه کردم که «إنی أعلم ما لا تعلمون».
آری محرّم ماه بالیدن حضرت حق در مقابل قدسیان است.
لکن محرّم برای ما انسانها که از معرفت حضرتش بی بهره ایم ماه نالیدن است. و ما سزاوار به نالیدنیم که از ظرفیت معارف آن حضرت آنچنان که شایسته است بهره نبرده ایم. نگاهی به درونم و نفس امّاره ام می اندازم، گاه من نیز در مقابله با آرمان حسینی دست کمی از کوفیان ندارم و خود را سزاوار نهیب عقیله ی بنی هاشم حضرت زینب سلام الله علیها خطاب به کوفیان می دانم که فرمود:
فابکوا کثیراٌ و اضحکوا قلیلاٌ
باید گریست و فراوان گریست.
با این توصیف محرم هم ماه خوب نگریستن است و هم خوب گریستن. که آنان که خوب می نگرند خوب می گریند، اگر به عمق فاجعه ی عاشورا خوب نگاه کنیم بیش از این شیون و آه کنیم. و امید است کمتر اشتباه کنیم.
و اینکه نوشته ای محرّم نماد شعور مذهب است تا شور مذهب، هرچند سخن به حقی است اما فراموش نکنیم تا شور مذهب به شورش در نیاید کسی برای شنیدن سخن مذهب مهیّا نمی شود. پس محرّم ماه شور و شعور است و قطعا باید به شورمان شعور ببخشیم نه آنکه به بهانه ی شعور از شور عاشورا غافل شویم.
گاهی واژه ها بسیار شاعرانه و دلچسب می نماید اما بیش از آنکه به دنبال بازی با کلمات باشیم باید به حقیقت کلام عاشورا واقف شویم.
پس محرم ماه بالیدن و نالیدن و شور و شعور و آموزه نگریستن و گریستن و پیام و قیام و هزاران واژه ی عارفانه است، باید همچنان پرشور در محرّم و صفر بر شعورمان بیفزاییم و قطعاً آنگاه که شعور و معرفتمان نسبت به عاشورا و حضرتش افزون شد بر شورمان نیز افزوده می شود و این تجلی نوری در میان دو آیینه است که لحظه به لحظه بر تجلی آن نور افزوده می شود. مبادا از حقیقت منبع نور غافل بشویم که جز حیرتمان نخواهد افزود.

منبع: نورپرتال

 

کربلا

دلِ

کنده شده ی

من

.

.

.