زردی پاییزم را چال میکنم زیر این همه سپیدی زمستان
گاهی بعضی چیزها خیلی عجیب می شود مثلا ماجرای پاییز امسال من!
در پاییز امسال سه تا از بزرگ ترین خواسته های زندگی ام که چند سال بود که درشان ناکام شده بودم و بسییییییییییییییییییییییار هم مهم بودند و در زندگی ام تاثیر گذار، برایم به وقوع پیوست و هر کس جای من باشد قاعدتا این پاییز می شود بهترین و شیرین ترین پاییز زندگی اش اما نمی دانم چرا از همان اولش دوست داشتم زودتر تمام شود... و البته یکی از بزرگ ترین ترس های زندگی ام هم در همین پاییز رخ داد و هیچ تجربه ی خوبی نبود؛ اتفاقی که سالها از احتمال وقوعش بترسی و بعد در یک لحظه با تمام عینینتش رو به رویت بایستد... آذر این پاییز هم که تنش از شب و روزش می ریخت و به اندازه ی همه ی عمرم از تکنیک های مدیریت استرس کمک گرفتم ولی با این وجود آی فرسوده شدم....
اما هنوز هم نمی فهمم چرا از اولش در انتظار پایان یافتنش بودم . پاییز امسال انقدری خوبی داشت که برایم از بعد خوبی اش ماندگار شود اما یاد تنشش برایم ماندگار شد....
هر چه بود خیلی خوشحالم که امروز روز آخر آن است... روزی که از اولش در انتظارش بودم...
شاید یلدای امشب طعم دیگری برایم داشته باشد... طعم رهایی....
یک رهگذرم , مثل بقیه رهگذرها! چند صباحی رو باید درین دنیا بگذرونم و برم ... درین دنیای موج در موج...که هر از گاهی موجی می آید و موج قبلی را در تلاطم خود به قعر دریای زندگی می کشونه , دنیایی که هیچ جایش یک دست نیست , که پر هست از پستی و بلندی , و تماماَ قطع است و بعد وصل و باز قطع و باز وصل و باز ...