خواهر خوانده

فصل جدیدی از زندگی برایش آغاز شده بود انگار که آمادگی پرتاب در این میدان جدید را نداشته باشد بی تابی می کرد، مثل جنینی که وقتی می خواهد از دنیای درون رحم بیرون بیاید و وارد دنیای بزرگتری شود آن طور بی تابی می کند! زمین و زمان برایش به هم ریخته بود و مدام بالا و پایین می پرید، باور نمی کرد که طبیعی است! اما من این را خوب می دانستم و به یقین، که باید کمی زمان بگذرد تا زیبایی های این عرصه ی جدید و برتری هایش به او نمایان شود و می دانستم که وقتی از این مرزها بگذرد خودش خواهد فهمید، تجربه این باور را خوب یادم داده بود!

اما من از همان اول که می گفتم آمادگی ازدواج او را ندارم همه می خندیدند که به تو چه ربطی دارد؟! اما چه طور به من ربطی نداشت؟ او خواهر خوانده ام بود...خواهرخوانده ی کوچکی ها تا بزرگی هایم! و اینک ذوق می کنم که زمان به سر و سامان رسیدن او فرارسیده و خوشحالم از این که عزیزم دارد پله پله مسیر تکامل را به این زیبایی بالا می رود و خوشحال تر از خوبی فردی که قرار است همسر او باشد. اما در کنار همه ی این خوشحالی های عمیق دلم بی تابی می کند. خواهرم نبود اما بود،برای همین اسمش را گذاشتم خواهر خوانده! پدر و مادرهامان یکی نبودند اما خواهر بودیم! همه اقوام و خویشاوندامون تا امروز یکی بودند. خواهر خونده ام صمیمی ترین فرد در دوران نوجوانی ام بود، 12 سال از مهمترین سالهای زندگیمون و دوران رشدمون  را با هم بودیم! از وقتی بزرگ شدیم دیدیم چه قدر در موضوعات مختلف اشتراک داریم، آن قدر که گاهی می ترسیدم! به قول خودش وقتی آلبوم تصاویر و خاطراتمون رو ورق میزنیم همه جا با هم عکس داریم. از قدیم ها تا الان شباهت رنگ و شکل لباس هامون آن قدر تکرار شده بود که خنده ها و شوخی های اطرافیان را هر بار به همراه داشت! اشتراک هامون همیشه به فکرم فرو می برد...مدرسه هامان از دبستان تا کنکور، رشته های تحصیلی و وضعیت شغلی دلخواهمون، نویسندگی و شعر خواهی، زندگی های شخصیمون که احساس می کنم روز به روز شبیه تر می شود و تعارض های ذهنی مشترکمون در موضوعات فلسفی و حیات! و حتی نوعی خل بودنمان !

حالا او می خواهد فصل جدید زندگی اش را باز کند و من نمی دانم که این فصل جدید او را متفاوت خواهد کرد با خواهر قدیمی ام یا نه، که آیا این دختر دوست داشتنی ام با ازدواج آن قدر تغییر خواهد کرد آن چنان که دور شود از فضای صمیمانه ی پاک این روزها! آیا تاهل بین او و این دنیای شرارت ها و شیطنت های کودکانه فاصله می اندازد؟! آیا او آن قدر بزرگ می شود که از خل بازی هایش دست بردارد و مرا در حسرت قهقهه ها و خنده های اشک آورمون تنها بگذارد!

امروز از صبح حال و هوای دیگری دارم، حس عجیبی سراپایم را احاطه کرده که قبل ها تجربه اش را نداشته ام ، حتی زمان ازدواج دیگر خواهرهایم! و در این میان تنها نمی فهمم چرا دوستانم این همه نهیم می کنند! متعجبند که چه طور یک فرد می تواند برای یک قوم و خویش این قدر به قول خودشان احساس خرج کند! گویا آنها هنوز نفهمیده اند یک قوم و خویشی ساده کجا و خواهری و رفاقت کجا !

اما حالا دیگر آمادگی ازدواج او را پیدا کرده ام،ولی نمی توانم جلوی ریختن اشک هایم را هم بگیرم. اشک هایی که نمی دانم از روی ترس است یا شوق!

لذت محض میبرم از این که او را درلباس زیبای عروس ببینم ، سرمست می شوم از عروس شدن او.

و من امروز خوشحالم بسیار، همه چیز حاکی از آن است که او ازدواج خوبی دارد و همسر او مثل خودش سرشار است از خوبی و پاکی. نگاه می کنم به همسرش و آرامشی که در وجودش حاکم است، سعی می کنم نگاه پرسان و نگرانم را بدزدم تا این همه علامت سوال از چشم هایم خوانده نشود! آیامی توانی خواهرخوانده ام را آن چنان که لیاقت اوست خوشبخت کنی؟ آیا پشتوانه ای محکم و استوار برایش خواهی بود؟ آیا میتوانی روح و ذهن او را آرام و آسوده کنی؟ آرام می شوم چرا که در وجود این تازه برادرم پاسخ مثبت پرسش هایم آشکار است! دلم می خواهد از عمق گلویم واژه ها را پرتاب کنم و با صدایی رسا فریاد بزنم که عبدالله قدیمی، مواظب خواهر من باش!

دلم می خواهد همه مهمان ها را رها کنم و همه قید و بند ها را، نگاهم از چهره ی تک تک افراد می گذرد و بر چشم های معصوم دخترکی زیبا ثابت می ماند، چه قدر زیبا شده است! تمام توانم را جمع می کنمم تا بغضم در چهره ام نمایان نشود و صورتم خیس نشود. نگاهش آن قدر معصوم است که سراسر وجودم را لبریز از اشک می کند! نگاهم در نگاهش مانده است، نمی توانم دل بکنم.

نه ، این نگاه می گوید بهانه ی من تا آخر، تا نهایت ،همین بهانه ی بی آلایش و خاص باقی می ماند،

                                                                                   خدا محافظش باد!

پراکنده های این روزها

-می گویند گاهی دیوانه ای سنگی را در چاه می اندازد و صد عاقل نمی توانند آن را درآورند! بعضی اشتباه ها آفات عمرانه دارند! غفلت های لحظه ای و توجه به خواسته های آنی سبب شده این روزها اشتباهاتی کنم که باید روزها و شاید هم بیشتر در پی خسارت آن باشم!!!!!!!!!

-چه قدر پستند آدمهایی که افراد را تحت فشار قرار می دهد تا بین همسر و پدر مادر خود یک کدام را انتخاب کنند! و این چه قدر بیشتر برای خانم ها سخت تر است، انتخاب یک نفر از میان پدر و شوهر برای یک زن زجر عظیمی است و شاید هم بهتر باشد اسمش را بگذارم شکنجه جانکاهی است!

-می خواستم به ب.ا بگویم اگرهایی که روزی در یکی از پست هایش برای حضور در مجموعه اش آورده بود همگی برایم عینیت داشت و اگر مشکلات شخصی ام نبود لحظه ای برای پیوستن به آن مجموعه تاخیر نمی کردم! به حساب بی معرفتی نگذارد!

-یکی از عزیزترین عزیزانم این روزها دارد ازدواج می کند، سرشارم از شوق و شور و ترس و دلهره و امید و ...

-ترافیک های تهران و ساعت ها در مسیر رفت و آمد در خیابان های پر تردد پایتخت بودن کاری است بسیار توان فرسا که این روزها هیچ راه گریزی از آن برایم نیست!

-یک زمانی تنها عاشق رشته ام بودم ؛ عشق مفرط به دانشگاهم این روزها به آن اضافه شده! پس احساس خوشبختی بی حدی می کنم از این عشق آن هم در روزگاری که اکثر دانشجویان از رشته و دانشگاهشان ناراضی اند!

-از بحث های سیاسی آن هم از آن نوعش که آغسته است به بی حرمتی ها انزجار دارم. به خصوص وقتی در میان افرادی مطرح می شود که دوستشان دارم و دلم نمی خواهد ازشان دلخور شوم! باید بینش سیاسی داشت و گرایش های سیاسی هم برای هر فرد لازم و طبیعی است ولی بحث های سیاسی در جمع های خانوادگی و دوستانه شدیداً عصبی ام می کند!

-دلم یک فنجان نسکافه داغ می خواهد، وسط جنگل های گرگان، بر کنده ی درختی تکیه زده، و نمی دانم چرا در کنارم مرضیه! باران هم بیاید و باد نیز، و موهایم را پریشان کنم تا باد به رقصشان در آورد و و با صدای شکیبایی عزیز شعرهای سهراب را گوش دهم . افسوس که این محال است، آن هم در شرایط فعلی!!!!