چه قدر دلم می خواهد با من حرف بزنی...چه قدر بی تابم تا در آغوشم گریه کنی و خیس اشکم کنی.....چه قدر دوست داشتم با من مانوس تر بودی .....کاش برایم درد دل می کردی!

 کاش می شد دوتایی باز برویم به آن دنج آرام و دست هایمان را به هم گره بزنیم و دوتایی فریاد بزنیم تا عرش تا....

برایم بگو از ضجه هایت . اگر تو نیاز نداری من نیاز دارم بگو! خواهش می کنم بگو!

 

شعر و شعور

     شعر آدمی را می پروراند ، روح را به جریان می اندازد و نشاط را می افشاند.       

  افتاده ام به شعرگویی و شعرخوانی؛

خلوت های روزانه و شبانه ام مملو شده از لذت چرخیدن در وادی اشعار فریدون مشیری عزیز و قیصر امین پور دوست داشتنی ، در هم نشینی با طبیعت زیبای نیما ، در گفته های دل نشین اخوان ثالث و اشعار ناب رهبرم خامنه ای و ...

می خوانم و روزهایم را پر می کنم ، سبزی و طراوت برم حاکم می شود و روحم به پرواز در می آید

می رقصم و می رقصم و می رقصم،

آوازخوان می چرخم و جدا می شوم از تلخی های روزگار و وارد دنیای آرام بخش ملکوت می گردم.

با این اشعار نغز _ پر مغز احساس خوش رهایی بی خودم می کنم و بی خودانه به حرکت وا میداردم ، در پی سکوت نیمه شب ها روح خسته ام را نوازش می کند و در وجودم آرامشی ژزف می اندازد!

 

و چه زیباست انسان بودن ، چرا که همه این لذت های عمیق و مستی آور تنها مخصوص انسان و آدمیست!

چه خوب که انسانم ، حتی اگر انسان بودنم برگرفته از جبر باشد!

   خدای را سپاس! 

تاب می آورم تا هر آن کجا که باشد!

خسته ام ، فرسوده ام ، درد و رنج تا عمق وجودم ریشه کرده است....

از درون و بیرون فشارهاست که حمله می کنند و من قد علم کرده ام و کوتاه نمی آیم.

روزهای سختی را می گذرانم و مشکلات هجوم می آورند، تلخی ها و غصه ها از سمت های مختلف سلامم می دهند و من چه جسورانه مقاومت می کنم  چرا که اگر کمی ، تنها کمی تسلیم شوم آن چنان بر زمین می خورم که دیگر هیچ کس نمی تواند بلندم کند.

گاه تاب و توانم کم می شود ، گاه قوای وجودی ام تحلیل می رود ، گاه احساس می کنم پاهایم دیگر تحمل ایستادن ندارند ، اما می بینم که نیفتاده ام و در این زمان ها وجود خدایم در کنارم دوباره توانم می دهد.

در این دوران پر فشار ، آدمها به جای آنکه یاورم باشند دردم را بیشتر می کنند ، با انتظارات غیر معقولشان  با کنایه ها و ...  با اندیشه هایشان ، با گفتار و رفتارشان مرا تا عمق مرداب تنهایی رها می کنند!

در این تنهایی محض اگر خدای قادر مطلقم در کنارم نبود ، اگر در این روزهای سخت و عذاب آور او همراهی ام نمی کرد و یاری اش نبود ، اگرجواب سوال هایم را نمی داد و آرامم نمی کرد و محرم دردهای سنگینم نبود ، هر آن به کمتر از صفر می رسیدم و تمام می شدم!

نمی دانم وحید تمنا بود یا بابک اسماعیلی که می گفت وقتی آدم له می شود و اما این له شدن را تحمل می کند ، وقتی روزگار له شدن تمام شد ، مثل فنری که بسته شده بوده و اکنون رها شده می جهد ، پر شتاب!

و من در انتظارم ، در انتظار جهش و رشد و تکامل و تعادلی که در پس این عدم تعادل کسب کنم!