مه
ديشب آخروقت بود ، داشتم اتاق را مرتب مي كردم و وسايل را جمع و جور تا بروم و بخوابم ؛ چراغ را كه خاموش كردم لحظه اي خشكم زد...نگاهم به پنجره افتاد و منظره بيرون...
هر شب اين موقع ها وقتي چراغ را خاموش مي كردم بيرون سياه بود و گه گاه ماه ديده مي شد و بعد نقطه هاي زرد زيادي كه شهر تهران را نشون مي دادند و درخت ها و ساختمان ها و ...
ولي ديشب ...فقط يك صفحه خاكستري كمرنگ بود...نه از نور خبري بود ، نه از ساختمان ها و نه از چراغ هاي خانه هايي كه از دور چشمك بزنند! مه بود ، يك مه غليظ غليظ غليظ...كشيده شدم به داخل تراس و لحظه اي كه در آغوش مه افتادم...
همه مرزها فرو ريخته بود، هيچ جايي ديده نمي شد! هميشه مه را شنيده بودم و ديشب لمسش كردم ، هميشه فكر مي كردم مه مال گذرگاه هاي خاص شمال است! هيچ زمان گمان نمي كردم كه در پس پنجره اتاقم مه به استقبالم بيايد!
چند روزي پيش به دوستي مي گفتم با بغض...دلم آسمان مي خواهد....مي خواهم به آسمان برم!
و ديشب آسمان و زمين يكي شده بود ،آسمان به زمين آمده بود و يا شايد هم به عكس...
ريز شدم...چشم هايم را تنگ كردم اما بي فايده بود! مرز آسمان و زمين پاك شده بود. و هيچ چيز جز هاله اي از نور چراغ ده متر جلوترم و شاخ و برگ كمرنگ شده درخت جلوي پنجره ديده نمي شد....جز به شعاع پانزده متري ات آن هم به زحمت قابل ديدن نبود...خانه هاي همسايه ها هم محو...
و لحظه اي حس كردم گاه چه قدر زندگي هامان شبيه به مه مي شود....هيچ واقعيتي را نمي بينيم...ديدمان كوتاه مي شود....ولي در مه مي دانيم كه نمي بينيم و در حيات نمي دانيم كه نمي بينيم...جملاتي برايم تداعي شد؛ آن كس كه بداند كه بداند / وان كس كه بداند كه نداند / آن كس كه نداند كه بداند / وان كس كه نداند كه نداند....
در مه غيلظ ديشب بايد سر جايت مي ايستادي ، اگر جلوتر يا عقب تر مي رفتي هر اتفاقي مي توانست بيفتد ، چون ديد نداشتي! بايد حالت را حفظ مي كردي و چه شبيه به زندگي كه بايد حال را زندگي كرد نه پس و پيش را....
هر چه بود ديشب....حس قشنگي بود! حس ايستادن در ميان ابرها ، حس در آغوش كشيدن آسمان ، نفس كشيدن ، از سرما به خود لرزيدن ها و هاه كشيدن ها....حس نوشتن بعد مدت ها اندر دل ابرهاي درب منزل آمده!
جايتان خالي بود!
تناقض
همیشه وقتی خیلی خوابم میاد و کم خوابی دارم به زور خوابم می بره!
همیشه...
و همیشه وقتی خیلی حرف دارم نمی تونم چیزی بگم .... و هر وقت موضوعات زیادی برای نوشتن دستم خشک می شود و ذهنم....
استاد می گفت اگر دیدیم نوجوانی خیلی ساکته نباید بگیم چه بچه ی آروم و خوبی! باید بدونیم در پشت ساکتی زیاد او اتفاق های خطرناکی می تونه در حال رخ دادن باشه....
و امروز نه من ـ نوجوان .... که دیگر نوجوان نیستم....بل در من انسان نیز...
در پشت سکوت ها و حرف نزدن هایم فریادهاست که نمی دونم از کجایش شروع کنم !!!!!
در درون آتش فشانی روشن شده که می خواهد بیرون بریزد و بگوید و بنویسد ولی نمی داند از کجا!!!!!!
آن قدر موضوعات زیاد شده اند....شبیه کوهی بلند....که نمی دونم از کجاش یه تیکه سنگ بکنم تا کوهش را کوچیک کنم؟!
کاش کسی یاریم می کرد......................................
یک رهگذرم , مثل بقیه رهگذرها! چند صباحی رو باید درین دنیا بگذرونم و برم ... درین دنیای موج در موج...که هر از گاهی موجی می آید و موج قبلی را در تلاطم خود به قعر دریای زندگی می کشونه , دنیایی که هیچ جایش یک دست نیست , که پر هست از پستی و بلندی , و تماماَ قطع است و بعد وصل و باز قطع و باز وصل و باز ...