لاک ناخن اسلامی

از آنجایی که لاک ناخن یکی از لذت بخش ترین علاقه های شخصی من است و در بین دوستان شهرت لاک باز را دارم و بسییییییار در این باب سررشته دارم، دقایقی پیش خبری توجهم را جلب کرد: یک خبر جدیدی دیدم که "یک شرکت لهستانی لاک ناخنی طراحی کرده است که آب از آن عبور میکند و در نتیجه برای زنان مسلمان مناسب است و خللی برای وضو ایجاد نمی کند". نمی دانم این ادعا چه قدر صحت داشته باشد و واقعا در صحت وضو خللی وارد میکند یا نه. اما می خواهم به یک نکته ی خیلی مهم اشاره کنم! اگر درست باشد و مشکلی برای وضو نداشته باشد (که البته این مجوز را باید مراجع با بررسی این ادعا بدهند)، شاید خیلی ها، حتی افراد مقید، بگویند به به و چه قدر خوب و بشوند متقاضی این لاک! و خیلی راحت و در همه جا و همه وقت از آن استفاده کنند و غافل شوند که: لاک زنیت دست محسوب می شود و وقتی در معرض دید نامحرم قرار بگیرد، می شود مصداق عینی حرام!! متاسفانه خیلی افراد مقید را دیده ام که به این موضوع توجه ندارند! لاک حتی اگر در حد برق ناخن هم باشد زینت است چه برسد به رنگی ها! حواس مان باشد اگر میخواهیم بر طبق دینمان جلو برویم و با رعایت حریمی که خدا برای مان تعیین کرده زندگی کنیم تا به آن آرامش نهفته در بندگی خدا برسیم، یک مجوز برای یک عمل از شرایط دیگر آن عمل غافل مان نکند!

ظرفیت

 انقدر اسم کربلا با امام حسین لینک شده که تا چند روز پیش اصلا حواسم نبود این سفر فقط به کربلا نیست... یادم نبود که ایوان نجف عجب صفایی دارد... یادم نبود چه قرار هایی بود بین این دختر و آن مولا... یادم نبود به آن همه آرامشی که بی بر و برگرد همه ی زوار نجف از حرم امیرالمومنین می گویند... وقتی یادم آمد از تصورش هم قلبم آرام شد... و کم کم یادم آمد دارم کجاها میروم... امیرالمومنین علیه السلام... اباعبدالله که جای خود... امام جوادم... امام هادی غریبم... امام حسن عسگری ام با آن ارتباط های شیرینش با زندگی ام... امام کاظم علیه السلام پدر امام رئوفم... حضرت عباس ِ عمو... بزرگان و اولیای خدا که در نجف و کربلا مدفون هستند هم که جدا... خیلی ظرفیت می خواهد قدم گذاشتن بر این مکان ها و بهره ی لازم بردن از این همه مقام... دعایم کنید...

پ.ن: امام باقر (عليه السلام): اگر مردم مى‏دانستند كه چه فضيلتى در زيارت مرقد امام حسين (عليه السلام) است از شوق زيارت مى‏مردند.

هنوز زنده ام. پس هنوز نفهمیده ام...

هر دم از این باغ بری می رسد

دارم غرق می شوم، در این اقیانوس نفهمیدن دارم غرق می شوم. به وضوح نفسم میگیرد. نمی فهمم خدا دارد چه کار میکند؟! اتفاق هایی که فهم شان خارج از دایره ی فهم و درک منه! قرار است سال 92 چه شود که خدا دارد این طور شروعش میکند؟!

یک تجدید ارتباط با امام رئوف شروع می شود، شروع یک دوره ی هفت شبه با یک نیت خاص، شب هفتم نیت تو میرود کنار و اتفاق دیگری می افتد و تو گیج و مدهوش هی با انگشت هایت می شماری تا باور کنی واقعا امشب شب هفتم است؟! همه ی حساب و کتاب ها می گوید آری این شب هفتم است، باز این نذر و نیت هفت شبه تمام نشده نشانه حاضر شد... بی آنکه بدانی راهی می شوی... بی آنکه گفته باشی بلیط به اسمت گرفته می شود، بی آنکه کلامی به کسی گفته باشی برگه ی پرینت بلیطت جلوی چشمهایت گرفته می شود، بدون هیچ برنامه ی قبلی ... همه چیز دست به دست هم می دهد تا یک نفر به ظرفیت ها اضافه شود و رفیق اعلی راهی ات کند... آن هم وقتی کمتر از ده روز مانده و بلیط عادی هم گیر نمی آید... حالا باید سال تحویلت را در حرم امام رئوف نفس بکشی و 5 روز بعد راهی دیار دیگری شوی... و نفسم تنگ می شود... ملاقات این همه امام پشت سر هم... خدایا ظرفیتم را زیاد کن!! خدایا...

نمیدانستم امتحان های سخت و دشوار و طاقت فرسای امسال این چنین حسن ختامی می خواست داشته باشد...

پ.ن: این پست را می خوانم، غرق اشک...

رضا...

لحظه ی سال تحویل سال۹۱ با همه ی اعضای خانواده حرم امام رضا علیه السلام بودیم. جلوی باب الجواد نشسته بودیم، روبه روی امام رئوف، با خواهر هایم یه نیت مشترک داشتیم، برای حاجتی که خیلی به بن بست خورده بود و خسته شده بودیم، میدونستیم حدیث کسای دسته جمعی خوندن محال ممکنه بی اجابت باشه و بارها معجزه ی دسته جمعی خواندن حدیث کسا رو با نیت مشترک دیده بودیم. دیدیم بهترین فرصته، جلوی یه امام مهربون، همه هم که هستیم، دل هامون هم خیییلی شکسته، شروع کردیم و همه ی نگاه امیدمون به امام رضا بود. همه مون خواستیم که دیگه سال ۹۱ اجابت خواسته مون رو به بهترین نحو ببینیم، وقتی دعامون تموم شد دیگه نمیخواستم به اندازه ی سر سوزنی شک کنم که حدیث کسامون بی نتیجه باشه. سال ۹۱ خواسته ی ما به بهترین نحو ممکن اجابت شد، طوری که هرجوری بهش نگاه میکنم می بینم نمیشه چیزی به جز معجزه اسمشو گذاشت. انقدر خوب اجابت شد که خستگی همه ی اون بن بست ها و سالهای قبل، از دلمون در اومد. حس اون موقعم خیلی واضح یادمه. از طرفی استیصال و درماندگی مطلق، از طرفی امید شدید به خدا و اطمینان به کسی که روبه رومون داشت صدامون رو می شنید و اطمینان مطلق به قدر و جایگاه امام رئوف پیش خدا... این امام خیییییییییییییلی مهربونه با همه ی وجود خواسته تون رو بهش بسپرید، اگه با همه ی وجود بسپرید محال ممکنه دلتون را به رضا نرسونه...

ماجرای کربلا

ماجرا این گونه است که کربلا هیچ منعی را نمی پذیرد! یعنی اگر قرار باشد بروی هیچ چیزی نمی تواند مانع شود!

این را شنیده بودم از استادمان و حالا دیده ام اش با چشمهایم؛

ادامه نوشته

این نیز بگذرد...

می خواستم پیاده شوم، از ماشین دنیا... می خواستم تسلیم شوم... می خواستم فرار کنم... می خواستم شانه خالی کنم... می خواستم دیگر تاب زندگی را نداشته باشم... اما "او" نمی خواهد! مرا در دنیا نیاورد که تسلیم شوم! آمده ام برای جنگیدن! جنگ هم فقط وسط میدان رزم معنا میدهد، نه وقتی همه چیز خوش خوشان است! وقتی خیلی چیزها علیه آرامش و آسایش و شادی توست، جنگیدن معنا میگیرد! "او" خواست بهانه ای برای استقامت و جنگیدن دستم بدهد. این شد که مثل همیشه مرا نشاند پای یک نوشته ی به موقع!

پ.ن: معنای (می خواستم های جمله های اول) پناه بردن به افسردگی و غم و شکوه و شکایت بود صرفا! لطفا اشتباه برداشت نشود!

حسین علیه السلام

یک نام هایی هست که وقتی به گوش آدم می خورد، کارهای عجیب و غریبی با دل می کند، مصداق کامل زیر و رو شدنِ دل....

دوست داشتنی است این نوا ... آدم را جدا می کند... می بَرَد... نگه می دارد...

الله اکبر

یک وقت می شود که تمام خواب و بیدارت پر می شود با دو کلمه: الله اکبر!

با شما هستم سپاهیان دشمن قسم خورده؛ هی بیایید و بروید و پیش چشمانم رژه بروید! حالا هی بخواهید مرا از پای در بیاورید! هی بیایید آیه ی یاس بخوانید! هی بیایید مرا بترسانید! هی بیایید شواهد و مدرک و سند نشانم بدهید که پایم سست شود! من تمام قد ایستاده ام؛ چون در سرم می چرخد و می چرخد که الله اکبر! انقدر این دو کلمه ی عظیم را میگویم تا از پای درآیید! حتی به قیمت تمام شدن خودم!  خودِ من دیگر مال خودم نیست که از تمام شدنش بهراسم. می دهم اش تا عظمت این دو کلمه مرا در یابد!

عیدانه

امسال مبهم ترین عید را دارم!

رسیده ایم به نیمه ی اسفند و هنوز ابهام عید امسال پا برجاست! هنوز برایم هیچ معلوم نیست که سال جدیدم را در کدام نقطه ی این زمین تحویل می کنم و با چه حالی! گزینه های پیش رویم دلم را می لرزاند... این احتمال که شاید در سرزمینی دیگر لحظه ی سال تحویل نفس بکشم... که سال ۹۲ چگونه شروع شود... که موقع تحویل سال ندانم روبه کدام سو بایستم... اربابم یا عمویم؟! که بر مقدس ترین خاک این زمین بایستم و دعای تحویل سال بخوانم... این که درسرزمین آرزوها نفس بکشم...

 همه ی کارهای سفر درست شده الا مجوز آخر که هر روز امروز و فردا می شود و چشم انتظاری ام طولانی تر... که هر روز هی ناامیدمان می کنند و به فردا واگذارمان می کنند و ما دست از طلب بر نمی داریم! اگر قرار بر رفتن باشد شده با یک روز فاصله راهی می شویم! مجوز را باید جور دیگر گرفت...

خدایا پیشاپیش حول حالنا الی احسن الحال! در بهترین نقطه ی کره ی زمینت!

الله خیر و ابقی

در میانه ی سخت ترین امتحانات زندگی، وقتی رمقی برای ادامه ندارم، همان دم، از خوشحالی سرمستم، چون تو هستی، هستی و می دانم طراح این سخت ترین سوالات کسی جز تو نیست، و می دانم هر لحظه امدادهای غیبی ات می رسد و می دانم سر این جلساتِ مخوف تنهایم نمیگذاری، می دانم این امتحانات را برایم گذاشتی تا برای "فقط برای تو بودن" ورزیده شوم... اگر قرار است نتیجه ی این امتحانات پاک کردن ناخالصی هایم باشد چه باک! ادامه می دهم....

حس ِ امن ِ رهایی

بهترین حال دنیاست وقتی:

تکیه بدهی به خدایی دردانه و دیگر هول و هراس هیچ چیز را نداشته باشی....

با تکیه به او سبک شوی و احساس بی وزنی ات تو را از ترس ها بِکَند...

در میان دست های رب، حس ِ امن ِ رهایی را مزه مزه کنی...

 

پ.ن: خدایا این حال را برای همه ی مان مستدام کن.

خوشبختی

نفسم یک آن بند آمد، یک لحظه چنگی زدند به گلویم، زانوهایم لرزید، جمله ی خبری را نشنیدم، فقط تا اسمتان را اخبار آورد تا ته اش را خواندم، آن نوار سیاه کنار چهره ی تان دل سیاه مرا طوفانی کرد...

در بهترین نقطه ی عالم، در مقدس ترین مکان این زمین، رفتید تا با خدای تان ملاقات کنید، تعجب هم ندارد خوشوقت که باشی خوشبخت هم می شوی!

دلم به حال خودم می سوزد و بدبختی هایم، دلم به حال چشم هایی می سوزد که هر بار به سر در مسجد امام حسن مجتبی نگریست و رد شد و یک بار نتوانست به صورت پر نور شما نگاه کند، دلم به حال قدم هایی می سوزد که بارها و بارها از سه راه طالقانی رد شد و لیاقت آمدن به مسجد شما را نداشت، دلم به حال خودم می سوزد که آرزوی دیدن شما را برای همیشه خاموش کرد، دلی که لیاقت نداشت و هر بار فکر میکرد باید سرحال باشد تا سراغ شما بیاید، دلی که فکر میکرد زمان دارد هنوز، دلی که لیاقت نداشت حتی یک بار نمازش را به نورانیت شما اقتدا کند...

می روید یکی یکی، ما را تنها میگذارید و به وصال محبوب تان میرسید، اما ما...

ما می مانیم غرق سیاهی ها...

غرق دوری از شما...

غرق حسرت...

غرق اشک...

پ.ن: "فرصت به مانند ابر گذرا مى گذرد..." امام علی علیه السلام