همیشه وقتی خیلی گرسنه می شم اشتهام کور می شه....دارم از گشنگی ضعف می کنما ولی یه لقمه هم از گلوم پایین نمی ره!

همیشه وقتی خیلی خوابم میاد و کم خوابی دارم به زور خوابم می بره!

همیشه...

و همیشه وقتی خیلی حرف دارم نمی تونم چیزی بگم .... و هر وقت موضوعات زیادی برای نوشتن دستم خشک می شود و ذهنم....

استاد می گفت اگر دیدیم نوجوانی خیلی ساکته نباید بگیم چه بچه ی آروم و خوبی! باید بدونیم در پشت ساکتی زیاد او اتفاق های خطرناکی می تونه در حال رخ دادن باشه....

و امروز نه من ـ نوجوان .... که دیگر نوجوان نیستم....بل در من انسان نیز...

در پشت سکوت ها و حرف نزدن هایم فریادهاست که نمی دونم از کجایش شروع کنم !!!!!

در درون آتش فشانی روشن شده که می خواهد بیرون بریزد و بگوید و بنویسد ولی نمی داند از کجا!!!!!!

آن قدر موضوعات زیاد شده اند....شبیه کوهی بلند....که نمی دونم از کجاش یه تیکه سنگ بکنم تا کوهش را کوچیک کنم؟!

کاش کسی یاریم می کرد......................................