رفتم سر کلاس نشستم، کلاس جدید بود وهم کلاسی ها هم جدید، مدل نشستن دورتا دوری بود، یعنی یک میز بیضی وسط و بچه ها دور آن، همین که نشستم نفر روبه رویی ام  توجهم را جلب کرد، نگاهی کردم و دیدم نمیشناسمش، سرم را انداختم پایین اما راحت نشدم، هی سرم را بالا می آوردم و یا با گوشه ی چشم نگاهش می کردم و بارها نگاهمان با هم برخورد می کرد و با نیم چه لبخندی ختم میشد، عجیب احساسی بهش داشتم، روز اول گذشت، فردا صبحش باز به اتفاق رو به روی هم نشستیم و باز همان احساس قبلی، یک انرژی خیلی زیادی را نسبت بهش احساس می کردم، هر چی فکر می کردم هیچ آشنایی قبلی پیدا نمی کردم اما دلم راضی نمی شد، عجیب حس آشنایی داشتم، انگار که مدتهاست می شناسمش! آن روز هم کلاس تمام شد، باز فردا شد و باز روبه روی هم، دوام نیاوردم و گفتم احساس می کنم جایی دیده امش و میشناسمش، و جالب این که او هم انگار حرف دلش را گفته باشم شروع کرد به گفتن این که موافق است و هر دو اطمینان داشتیم که از قبل همدیگر را می شناخته ایم و البته به هر مکان و زمان محتمل فکر کردیم و بی نتیجه ماند!

و ساعاتی بعد خیلی اتفاقی آن چنان به هیجان آمدم که می خواستم فضای کلاس را با جیغی بنفش مزین کنم! در گفتگو با یکی دیگر از دوستان و بحث از وبلاگ و فضای مجازی و این حرفها فهمیدم همان فردی که رو به رویم نشسته بود و احساس آشنایی شدیدش داشت دیوانه ام می کرد و آن همه انرژی که در فضای بینمان بود، یکی از دوستان وبلاگی ام است!!!! بعد از جیغ و فریاد و هیجان زدگی پریدم در نمازخانه پیدایش کردم و آن چنان فضا وجد آور شده بود که نمیدونستم بغلش کنم ببوسمش یا نگاهش کنم و به شباهت ها و تفاوت هایش با تصور ذهنی ام فکر کنم!!!

خدا وکیلی خیلی هیجان داره حقیقی شدن یک دوست مجازی آن هم بدون برنامه ریزی قبلی! امیدوارم حداقل یه بار با یکی از دوستان مجازی تون نصیب تون بشه و کیف کنید!